داستان کوتاه: نوزادم، گوسفندم، مادر بزرگم، خودم و اهالی روستای پایین محل/ توران ولی مراد

26 اردیبهشت 1402
شبکه ایران زنان؛  

توران ولی مراد (مرداد ۸۴- تهران)

نوزادم بزرگ شد و جوان بیست ساله ای است. گوسفند را سر بریدم. مادر بزرگم مرد. روستای پایین محل درد را از این دست به آن دست می کند و هنوز سر پاست. من کجایم و به کجا می روم؟ می برندم یا می روم؟

“بچه به خودش می پیچد. معلوم است دلش درد می کند. غذای باد دار خورده ای. شیرت باد داشته. چاره اش نبات داغ است.” این حرف های مادر بزرگ به من بود.

بچه اولم بود و محتاج راهنمایی های بزرگترها و تجربه دارها بودم. هر چه باشد مادر بزرگ هفت تا بچه بزرگ کرده. نبات داغ را دادم. فردایش باز بچه بی تابی می کرد. جایش را که عوض می کردم دیدم پاهایش سوخته. چرا؟ بار دیگر که نبات داغ دادم باز فردایش پاهای بچه سوخته بود. دو سه بار که تکرار شد فهمیدم از نبات داغ است. بدن بچه لطیف مثل برگ گل است. یک نبات داغ. هشت ساعت بعد سوختگی پا.

مادر یک نسل از مادر بزرگ جلوتر بود. “برای دل درد بچه گریپ میکچر می دهند.” تلفظ صحیحش را کاری نداشت. همان را تجویز می کرد که دکترها می گفتند. خود من به داروهای شیمیایی خیلی اعتقاد ندارم. ترجیح دادم راهنمایی اصلی را گوش کنم و مواظب باشم که چیزهای باد دار نخورم.

درد معده خودم از کجاست؟ ده سال است که به سراغم آمده. همان اول آزمایش ها نشان داد که مشکل فیزیکی در کار نیست اگر چه دردها از اسید معده است و آن چه با آن می آید. معلوم شد که مشکل عصبی است و من هم مشکل مادر بزرگ را دارم. همان که خودش می گفت زخم معده. هر وقت معده اش ناراحت می شد چه استفراغ ها که نمی کرد. آن سال ها که من هنوز دختر خانه بودم و هر وقت که مادر بزرگ به خانه ما می آمد هم اتاقی ما دخترها بود. آن چنان عق می زد که گویی دل و روده اش می خواهند بالا بیایند. پاهایش قوت ایستادن نداشتند سر پا می نشست و سر به چاه می کرد. من هم کنارش می نشستم به غصه خوردن. شانه هایش را می مالیدم تا شاید کاری کرده باشم. دردش را کمی تسکین داده باشم. نمی دانستم درد اصلی درد دل است که سر از معده در آورده. غم هایی که بیشتر از چهل سال به جانش افتاده اند.

در روستای بالا محل به دنیا آمد و او را به یک پایین محلی به خانه بخت فرستادند. همان جا بچه هایش را بزرگ کرده بود و هر کدام برای زندگی به شهر آمده بودند. پایین محل دیگر خانه او شده بود. می دانستم پدر بزرگ همه عمر به او جفا کرده. قصه های تلخی های زندگی هم از پایین محل بود و من یک عمر آن ها را شنیده بودم. دیگر می توانستم آن ها را بهتر از خود مادر بزرگ بگویم. تفاوت ما دو تا این بود که او دردها را چشیده بود و من شنیده بودم. برای او زندگی بود و برای من قصه. پایش که به شهر می رسید استفراع ها شدت می گرفتند. به روستا که برمی گشت حالش بهتر بود. هر چه بود بوی وطن می آمد. تمام خاطرات تلخ و شیرین آن جا با او بودند. لازم نبود برای کسی حرف بزند. در و دیوار و ستون ها و حیاط خانه همه با او همراه بودند و صمیمی و هم صحبت. یار قدیمی.

آزمایش های معده من معلوم کرد کار ویروس نیست معده اسیدی شده و عصبی است. درد روان تنی است. دارویی که محیط اسیدی را تغییر دهد و بعد هم یک سری سفارش ها در تغییر عادت غدایی من کرد و باقی کار را هم به خودم واگذاشت که بر فکر و ذهن و اعصابم مسلط باشم. زندگی را راحت بگیرم. این ها را دکتر می گوید ولی خودم می دانم که از کمبود توکل بر خدا است. توکل که بالا باشد همه چیز تحت کنترل است. حتی مرگ. هر چه مقاله و کتاب در این باب به دستم آمد خواندم. حرف یک چیز بود.دنیای بیرون را که نمی توانی عوض کنی، خودت را عوض کن. پس فقط حکایت عادت غذایی نبود. باید نگاهم را به دنیای بیرون عوض می کردم. باید آدم دیگری می شدم. روز از نو و روزی از نو.

درد معده هم به درد سر اضافه شده بود. ده سال سر درد کشیده بودم که هنوز ادامه دارد. به اضافه آن درد معده. ده سال است که این یکی امانم را بریده. شب ها به سراغم می آید. امشب هم از همان شب هاست. فقط معده نیست. درد در روده هایم هم پیچیده. وقتی می آید باید بنشینم. گاهی تا صبح. اگر کمی هم آرام بگیرد و بخواهم بخوابم چاره ای نیست جز این که به همان حالت نشسته بخوابم. پشتم هم یک تخته از شدت درد می سوزد. مرکزش هم درست پشت معده است. درد امانم را بریده. ساعت دو نیمه شب است. به آشپزخانه می آیم و یک لیوان برمی دارم. از عرق نعنا و بید مشک و زیره و گلاب همه را در آن می ریزم. کمی هم شکر به آن اضافه می کنم و از شدت درد همه را سر می کشم. یک نفس می خورم تا تلخی آن را حس نکنم.

درد که می کشی معنای بیچارگی را می فهمی. با درد دیگری چه می کنی؟ گوسفند بع بع می کرد و من در کوچه ها زیر آفتاب گرم تابستان به دنبال قصابی که بیاید و او را راحت کند. نان خیس کرده کار خودش را کرده بود و گوسفند را بی تاب. من که بچه بزرگ کرده بودم ناله دل درد را می شناختم. گوسفند از درد فقط ناله می کرد و من بی تاب شده بودم. در کوچه ها که به دنبال قصاب بودم دلم پیش گوسفند بود و پیش گوسفند که می آمدم دلم تاقت نمی آورد و دوباره می رفتم تا کسی را پیدا کنم و بیاید و کار را یکسره کند. کارهای این شوهر من فقط مایه عذاب من است. انگار مادر بزرگ زنده شده و در گوش های من حرف می زند. زندگی من و او یک حکایت است که هر کدام در زمان خود جاری است. گوسفند داری و حیاط خانه شهری چیزی جز عذاب دادن من است؟ دختری که در شهر لای کتاب و دفتر و درس و مدرسه بزرگ شده. خدایا کمکم کن تا گوسفند را راحت کنم. فقط دستم نمی لرزید لرزش دلم را هم حس می کردم. همه وجودم یخ کرده بود و حس می کردم قلبم از گلوگاهم تا حلق بالا آمده.

هر کدام یکی هستیم ولی درد است که دست به دست می شود. بین نوزاد و مادربزرگ و گوسفند و من واهالی روستای پایین محل. درد روستا درد پیری است. اهالی روستا به چشم می بینند که چه طور باغ ها به تاراج می روند. جوان ها نمی خواهند بمانند. یا راهی شهر شده اند و یا آرزو در دل مانده اند. دل به کار نمی دهند. غریبه ها که زحمت باغ ها را نکشیده اند آمده اند و افتاده اند به جان آن ها. میوه را با درخت تاراج می کنند و آب را از چشمه به نام خود کرده اند. باغ ها شده ارث پدرشان و هر کار که بخواهند با آن ها می کنند. مادر بزرگ چه زجرها که در این پایین محل نکشید. او از ده بالا محل بود و سرچشمه آب ها همه از بالا محل. پدر بزرگ اموال و میراث پدری او را به تاراج داده بود. هر بار بخشی را می فروخت تا چند ماهی را در شهر خوش باشد. خرده خرده داد تا همه تمام شد. مادر بزرگ بود و چند تا بچه قد و نیم قد و خانه پدر شوهر. او ماند و کنار باقی زن های زحمت کش روستای پایین محل. بچه هایش را با زحمت بزرگ کرد. خانه هم بعد از پدر بزرگ شد خانه ارثی چند میراث خوار. همه رفته بودند و مادر بزرگ تنها مانده بود. دخترها همت کردند و سهم باقی ورثه را دادند تا مادر بتواند در آن خانه بماند.

همان طور که نشسته ام و درد می کشم چند دقیقه ای نمی گذرد که پسرم از اتاق خواب می آید. همان نوزادی که شب ها به پایش می نشستم تا بخوابد. می فهمم برای نماز شب بلند شده و نمی خواهد مزاحم برادر هم اتاقی اش شود. برای من دلسوزی می کند و می پرسد چه می خواهم که او بیاورد. می خواهم که پشتم محل سوزش را ماساژ بدهد. در میان درد و سوزش معده و تخته پشت که من را به پیچ و تاب انداخته دست هایش آرامش می آورد. حتی اگر چه برای چند دقیقه. ولی تا کی می توان ادامه داد. از او می خواهم که به دنبال کار خود برود. من درد می کشم و او من را با نماز و دعا همراهی می کند. ساعت از سه گذشته. بعد از نماز قرآنش را می آورد و در همان نور کم آشپزخانه می خواند. با صدای آهسته ولی دل نشین. با این که درد می کشم آیات قرآنی که می خواند برایم آرامش می آورد.

همان طور که از شدت درد دنیا در نگاهم رنگ باخته ناگهان می فهمم چرا کنار گوش کسی که در حال احتضار است قرآن می خوانند. یا حتی کنار گوش مرده و کنار قبر. صدای قرآن او آب شیرین گوارایی است که در درونم جاری است. با این که درد معده، تخته پشت و تمام دل و شکمم را پر کرده صدای قرآن برایم آرامش می آورد. جاری می شود. گوارا. شیرین. آرام بخش. تا به حال کنار دست خیلی ها رفته ام که نفس های آخر را می کشیده اند. و حتما درد جان دادن. رفته ام. حلالیتی خواسته ام. و خداحافظ. خداحافظ. آن نگاه های سرد بی روح ناتوان را رها کرده و بیرون آمده ام. چه تقصیری. باید کنار دستشان می نشسته ام و در گوششان قرآن می خوانده ام. او ناتوان بوده و من توانا. خدایا من را ببخش. کوتاهی کرده ام.

 

منتشر شده در صفحه ادبیات کیهان سال ۱۳۸۴

به قلم فرشته ولی مراد